کسی از پیش تو دست خالی بر نمی گردد...

سلام آقای من...

کسی از پیش تو دست خالی بر نمی گردد...برای همین است که به تو می گویند « رئوف »!

لااقل برای من که مهربانی ات را با تمام وجود حس کرده ام، مسجل است. سفره ی مهربانی تو آنقدر بزرگ است که واقعا در ذهن و فکر هیچ کدام از ما عاشقانت نمی گنجد..

آقا یادت می آید..چند ماه پیش که دلم گرفته بود از دنیا...آمده بودم در همین وبلاگ نوشته بودم که هر وقت دلم می گیرد هوای حرم به سرم می زند..صبح سه شنبه بود..نمی دانم..شاید آنقدر این روزها سرت شلوغ است یادت رفته باشد (که بعید است!) اما من هیچ وقت یادم نمی رود...این را نوشتم و برای مراسمی به دانشگاه رفتم ( با توجه به اینکه درست یک سال بود فارغ التحصیل شده بودم، حالا چرا رفتم..!! ) نشسته بودم در سالن که یکدفعه عادل آمد داخل. من را که دید با خوشحالی آمد کنارم نشست. بعد از مدت ها همدیگر را دیده بودیم. از هر دری صحبت کردیم. آخرش گفت "بیا بریم ناهار".. تا از سالن آمدیم بیرون یکدفعه گفت: "حمید..می خوایم بریم مشهد با جواد..میای؟" خشکم زد..گفتم: "کی؟" گفت: " همین امروز...!!!"

آقا خوب یادم هست..خوب یادم می ماند..سریع به خانه آمدن و وسایل را جمع کردن و ...

اصلا دفعه ی قبلش را چی؟ آن را که حتما یادت هست..علی تماس گرفت گفت: "نمایشگاه وسایل کامپیوتری تهران میای؟" قرار شد آن شب جواد هم همراهمان بیاید..من اما...دلم جای دیگری بود..جواد هم از بچگی تا حالا حرم نرفته بود.علی آن شب ما را پیچاند.با اینکه خودش پیشنهاد داده بود اما خودش نیامد. به جواد گفتم: " میای تهرانو بپیچونیم بریم مشهد!" دو دل بود. به خانواده چیزی نگفته بود. گفتم " بیا بریم ترمینال هر چی خدا بخواد..هرچی آقا بخواد.." وارد حیاط ترمینال شدیم. هنوز به در ساختمان نرسیده بودیم که یکی گفت: " آقا مشهد میری؟"...................

آقاجان..امام مهربان من..این روزها خودت بهتر از هر کسی حال و روزم را می دانی. به تو احتیاج دارم. با تمام وجودم..از اعماق دل صدایت می زنم.دستم را بگیر..

بهانه

حواسم به چشم های "تو" بود...
چند سال و چند ماه و چند روز و اندی از عمرم...
نمی دانم در کدام لحظه حواسم پرتت شد...که سال های سال که می گذرد...هنوز چیزی جز عطر نفس های تو به مشام خستگی هایم نمی رسد...
تو ای بهانه ی تمام شعرهایم...به واژه هایم جانی دوباره ببخش...تا باز هم شعری شوند از تو..و از چشم هایت...

"
بهونه
بذار عطر تنت توی شعرای خسته بمونه
آخه واژه به واژه می گیرم از تو نشونه
نذار حسرت رفتنت روی شعرا بباره
نذار بگیرنت ازم، کسی نتونه
"
(کامران رسول زاده)

این روزا عادت همه؟!!

این روزا زندگیم تلفیقیه از خستگی، بی حوصلگی،کم آوردن و ... و البته به مقدار متنابهی امید! اینکه از خستگی هام بنویسم چیز جدیدی نیست و وبلاگ ها و پست ها پر شده از این گلایه ها و شکایت ها اما این که از امید بنویسم!! شاید چیز حدیدی نباشه ولی لااقل کمه تو این دنیای وانفسا!!

تو این چند روز که دوست داشتم اینجا بنویسم فکرایی زیادی به ذهنم هجوم آوردن. از حرف زدن در مورد موسیقی بگیر تا گفتن از رازها..که در مورد این رازها یه روزی می نویسم. رازایی که نمی دونم بخش مثبت زنذگی منه یا منفی..! اما همه ی اینا به کنار، چیزی که باعث روشن شدن نور امید تو دلم شد حمع شدن یه عده ای جوون دقیقا هیچی ندار!! برای یه مجموعه ی پر از امید بود..مجموعه ای که شاید نمونه هاش توی ایران خودمون کم نباشن اما مطمئنا این گروه می خواد رویکرد جدیدتری رو تو آینده در پیش بگیره..رویکردی که با یه خط ضرب المثل «به جای ماهی دادن، ماهی گیری یاد دادن » شاید بشه کامل توصیفش کرد...و توضیحاتش بمونه واسه وقتی که تونستیم به عمل برسیم که « به عمل کار برآید...»

واسه این که با این گروه اشنا بشین سری به وبلاگ بچه های خاکی بزنین تا با همه ی اتفاقات این گروه از همون اول و نقطه ی شروعش آشنا بشین... ایشالله قراره تو آینده نزدیک به سایت تبدیل بشه و کار گسترش پیدا کنه...

www.pedarekhaak.blogfa.com