خیلی وقت است...
خیلی وقت است ننوشته ام...از سال ها پیش...از خیلی سال ها پیش در جادوی کلمات گیر افتاده بودم. یک حس عجیب و غریب درونی. یک دغدغه ی بی پایان. گاهی بمب قلمی درونم مانند یک عملیات انتحاری به مرز انفجار می رسید و اثری هرچند ناقص خلق می شد. راستش وقتی درگیر آدم های نوشته ات می شوی دیگر درگیرش شده ای. یعنی امکان رهایی از آن ها وجود ندارد حتی اکر دیگر نخواهی بنویسی اشان. همه جا با تو هستند. نمی دانم چه توصیفی به کار ببرم اما مثل "چی" ولت نمی کنند تا اینکه بنویسی و خلاص شوی...تا نقطه ی آخر قصه را نگذاری ول کن معامله نیستند.
این که آخرین باری که یک "قصه" را نوشته ام یادم نمی آید دلیلش این نیست که خیلی از آن زمان می گذرد...کم حافظه شده ام. اما اگر خیلی از آن زمان هم نگذشته باشد باز هم آن جمله ی اول متن را اشتباه فرض نکنید..فی الواقع!! اعتقادم این است که نویسنده ای که مدام ننویسد دیگر نمی توان نامش را نویسنده نهاد!!!(این نهاد با آن نهادِ موردنظر در دانشگاه فرق داردها!) و همین می شود نقطه ی درگیری ذهن من در این روزها...البته هروقت که دغدغه های دیگر فرصت فکر کردن را به نوشتن بدهد...اینکه من نویسنده هستم یا نه؟ ( این "را" بعد از " فکر کردن" اشتباه است، نه؟!)
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 1:40 توسط حمید قربانی
|